اصلاً يک همچين وقتهايي است که آدم از اين تصميمِ خودش که آدرسِ وبلاگاش را به همکارهايش نميدهد، خوشحال ميشود. البته يک همکارِ بابک نامي هست که آدرسِ ما را سالهاست دارد، که خوب حساباش جداست.
ماجرا از اين قرار است که رييس ما ناگهان تصميم گرفته برود به بلادِ خارجه، و نيما برگشته که به جايش رييسِ ما بشود و چون همين دو تا تغيير براي خودش کم بوده، بابک هم تصميم گرفته برود يک جايي که نگفتناش براي هردومان بهتر است. از آن طرف هم رييسِ فعلي قبل از رفتناش رسماً من را -بعد از 10 ماه- مدير پروژه معرفي کرده به مديرِ عامل، و اين يعني مسائلِ جديدتر و کارهاي جديدتر و احتمالاً بيشتر.
حالا به طور کلي براي عاقبتِ تيم و عاقبتِ پروژهي خودمان ترس برم داشته، که نکند از پسِ همه چيز بر نياييم و نکند ببرندمان زيرِ نظرِ تيمِ همسايه و نکند مشکلاتي که بچهها با هم دارند در نبودِ رييس سر باز کند و کاري از نيما بر نيايد و نکند که تيم از هم بپاشد و هرکسي يک گوشهاي پرت شود.
البته اينها بيشتر نگرانيهايِ يک ذهنِ جمعه-شب-زده است که حال ندارد فردا برود سرِ کار. شما نگران نباشيد. تا حالا که نمردهايم، از اين به بعد هم کاريش ميکنيم.
۲ نظر:
بعد از مدتها سری زدم. بانو کجاست؟
لایک، برای: ذهن-جمعه-شب-زده
ارسال یک نظر