توي اوجِ اعصاب خردي از به هم ريختگي کار ميگم: «ديوونه شدم! دارم ميرم سر به بيابون بذارم.» ميگه: «من هم ميآم.» و خيلي جدي بلند ميشيم که بريم؛ ولي ميره طرفِ ميزِ رييس.
- پس کجا ميري؟
- مرخصي بگيرم
ميشينم پشتِ ميزم. با اين همه ديوونهاي که اينجا ريخته، به بيابان چه حاجت است؟
۲ نظر:
منم می خام سر به بیابون بذارم. اما جایی که زندگی می کنم بیایان پیدا نمیشه تکلیف چیه.می شه سر به جنگل گذاشت!
راستی من اولین کامنت رو گذاشتم!
می خوام*
ارسال یک نظر