ظهرهايِ جمعه، ساعتِ يک و نيم که ميشد مينشستيم پايِ راديو تا تو با آن صدايات و با قصههايي که ميگفتي جادويمان کني. در آن روزهايي که تلهويزيون نداشتيم و بعد هم که داشتيم، برنامهاي نداشت که اين همه جذبمان کند. ماهواره و ديويدي و اينترنت هم نبود. فقط تو بودي، تو: آقاي رضا رهگذر!
ماجرايِ صادقِ هدايت اما با تو بسيار متفاوت است. هدايت قصهگويِ روزهاي فهميدن بود: روزهاي آغازِ جواني. هدايت خوانديم تا بدانيم که همه چيزِ دنيا اخلاقي نيست، هميشه خير بر شر پيروز نيست. هدايت خياممان بود، هدايت «لوتر»مان بود، هدايت «شيطان»مان بود. فرقِ ميانِ تو و هدايت، فرقِ ميانِ آسمان و زمين، رؤيا و واقعيت، جادو و صنعت، کودکي و بلوغ، خدا و آدم بود. فرقِ تو و هدايت، فرقِ رضا رهگذر و محمدرضا سرشار بود. تو نمادِ همهي خوبيها بودي که رنگي از واقعيت ندارند و هدايت نمادِ همهي بديها که واقعياند. ما بايد از تو بر ميگذشتيم آقاي رهگذر، چون تو به دردِ همان روزهاي کودکي و سادگي ميخوردي. ما هدايت را به جاي تو گذاشتيم، زيراديگر آسمان را نميخواستيم. «ما پادشاهي زمين را خواهانايم، زيرا ما مرد شدهايم.»
اما تو، آقاي محمدرضا سرشار! لطفي کن و خودت را به رضا رهگذرِ ما نچسبان. بگذار رضا رهگذر هميشه باشد تا گاهي هم به ياد کودکي بيفتيم. اين اسمِ پر طمطراقِ واقعيات را هم بگذار براي همين امروزت تا قصهگويِ روزهاي بلندِ کودکيمان به سياست و دروغ آلوده نشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر