۰۳ آبان ۱۳۸۷

به تسبيح و سجاده و دلق نيست

دو تا مرد داشتن پرايدشون رو که خراب شده بود هل مي‌دادن که من سر رسيدم و تا بالايِ سربالايي همراه‌شون هل دادم. تشکري کردن و بقيه‌ي راه رو که سرازيري بود، خودشون رفتن.
داشتم فکر مي‌کردم که چرا بايد به فکر ديگران باشم، وقتي که خودم يک ساعت زير بارون کنار چمران داد مي‌زدم «ونک»، و کسي سوارم نکرد؟ يا اين که يک سال و نيمِ تمام اون سربالايي الهيه رو پياده رفتم و کسي نگفت «خرت به چند؟»
بعد فکر مي‌کنم که فرقِ من و اونا همينه و هويتِ من همينه. از اينا گذشته، يادِ اون راننده وانت مي‌افتم که يه روز صبح تا بالاي اون کوچه سوارم کرد، و اون راننده تاکسي که وقتي کيفِ پول‌ام رو جا گذاشته بودم، ازم کرايه نگرفت. و مي‌گم: «هنوز هم کساني هستن. ما هنوز منقرض نشديم!»

۳ نظر:

ناشناس گفت...

آقايون غير منقرض، خدايي اون راننده تاكسي وقتي كيف پولت را جا گذاشتي چه جوري مي تونست ازت كرايه بگيره؟

ناشناس گفت...

خدايي ولي خيلي پوپوليستي اين پستت! مطمئن باش اين پست مثل يه ننگ تا آخر عمرت اگر من رو ببيني بهت مي چسبه، آقاي انقراض :)

ناشناس گفت...

«هنوز هم کساني هستن. ما هنوز منقرض نشديم!»

اين بود انشاي من! همين رو كم داره آخر اين جمله!