۱۷ آبان ۱۳۸۷

برف

«ذراتِ نرم و پفکيِ برف در ريزش‌اش، در ريزشِ بي‌انتهايش، در برخورد با شيشه‌ي پنجره‌ها خش‌خش مي‌کرد. اگر برايِ مدتي طولاني به آن نگاه مي‌کردي، اين احساس به تو دست مي‌داد که تماميِ هتل به آهستگي در حالِ صعود است.»
ولاديمير نابوکوف- مجموعه داستان‌هايِ کوتاه- جلدِ اول- ص 67

اين ماندگارترين تصويرِ زمستان‌هايِ بي‌پايان کودکيِ من است...

۳ نظر:

Homeschooling with Soren گفت...

زمستان زیبای کودکی ات مستدام

ناشناس گفت...

انشالا بزدودي زود خودت و زمستانهاي كودكيت منقرض مي شين، حالش رو مي بريم! واقعاً كه وبلاگ خوبي داري زمستانهاي زيباي كودكيت مستدام!

دوتا فحش ميشه از اين به بعد به تو داد :
1- آدم غير منقرض
2- زمستان زيباي كودكي :)

خدايي من نتونستم تصويرسازي كنم كه وقتي برف خش خش مي كنه پشت پنجره حسي كه تمامي هتل به آهستگي صعود مي كنه از كجا مياد؟ از برف؟ از وودكا؟ از خش خش؟ از بي ادبياتي من؟ از ترجمه بد؟ از حرف بي مورد؟ از اصرار وصل كردن زمستان بي پايان به زور به ادبيات روسيه؟ از كجا؟

ناشناس گفت...

زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی،زمستان زیبای کودکی، ...


مرده اين كامنتم از بس كه بي ربط زده به عمق لونه پونه مار!