آستانه
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
۲۷ مهر ۱۳۹۱
Did you see the falling bombs?
باز خوابِ جنگ ديدم. هواپيماها دونه-دونه مياومدن و بمب بود که ميريختن رو سرِ شهر، و ما منتظر بوديم که ببينيم کدوم قراره رو سرِمون بيفته. خاطرهي من از جنگ فقط بمبارونه و بس، و هميشه خوابِ همين رو هم ميبينم.
تو خوابام تو حياط وايستاده بوديم. نفهميدم چرا نرفته بوديم تو پناهگاه. «پناه»گاه؟ واژهي خندهداريه در اوضاع فعليِ ما، و گمونام که ناخودآگاهام اينو خوب فهميده!
ترس اين خواب فجيعتر از چيزي بود که از بمبارون تو خاطرم مونده. ترس از مردن هم نبود، ترسِ از دست دادنِ همه چيز بود. ترس از نابودي بود. ترس از زنده موندن بود، بعد از افتادنِ بمب.
بيدار که شدم، يخ کرده بودم کاملاً. اومدم نشستم به انار دون کردن، و خوشحال بودم که بمبها فقط خواب بوده.
حالا که بيدارم فکر ميکنم ناخودآگاهِ احمقي دارم و بيخودي ترسيده. ديگه چيزي وجود نداره که جنگ بتونه از ما بگيره و ترکيبِ جمهوري اسلامي با تحريمها نتونه.
ديگه چيزي براي از دست دادن نمونده.
تو خوابام تو حياط وايستاده بوديم. نفهميدم چرا نرفته بوديم تو پناهگاه. «پناه»گاه؟ واژهي خندهداريه در اوضاع فعليِ ما، و گمونام که ناخودآگاهام اينو خوب فهميده!
ترس اين خواب فجيعتر از چيزي بود که از بمبارون تو خاطرم مونده. ترس از مردن هم نبود، ترسِ از دست دادنِ همه چيز بود. ترس از نابودي بود. ترس از زنده موندن بود، بعد از افتادنِ بمب.
بيدار که شدم، يخ کرده بودم کاملاً. اومدم نشستم به انار دون کردن، و خوشحال بودم که بمبها فقط خواب بوده.
حالا که بيدارم فکر ميکنم ناخودآگاهِ احمقي دارم و بيخودي ترسيده. ديگه چيزي وجود نداره که جنگ بتونه از ما بگيره و ترکيبِ جمهوري اسلامي با تحريمها نتونه.
ديگه چيزي براي از دست دادن نمونده.
۱۶ مهر ۱۳۹۱
من: روبات
يه روز تمام کله گندههاي شرکت رو جمع ميکنم يه جا، يه پاورپوينت نشونشو ميدم از کارايي که براي اين شرکت کردهم و از طرحهايي که دادهم. دونه-دونه کارامو به رخشون ميکشم.
براشون حساب ميکنم که چقدر از کار من درآمد کسب کردهن و چقدر اعتبار.
حساب ميکنم که تو اين دوره-زمونهي پر از ادعاي کار تيمي و جمعي و مديريت استراتژيک، همين من اگه نبودم، چقدر پول از دست ميدادن و چقدر آبرو و چند تا مشتري.
بعد حقوقي رو که بهم دادهن ازش کم ميکنم و ميشه سود شرکت.
تهاش هم حتما ميگم که به جز يه نفر، هيچ کي حتي يه دستات درد نکنهي خشک و خالي هم تو اين چند سال بهم نگفت.
بعد ميآم پايين. وسايلمو از رو ميز جمع ميکنم و بخشيدنيها رو ميدم به بچهها. کولهمو مياندازم رو دوشام و ميرم به سمتِ غروب...
۱۱ مهر ۱۳۹۱
۳۱ شهریور ۱۳۹۱
معصوميت به دست نيامده
سؤالي که مدتيه ذهنِ بنده رو مشغول کرده اينه: مگه شيعيان 12 تا امام بيشتر
داشتهن؟ 10000 تا امامزاده در ايران داريم که هر روز هم به تعدادشون
اضافه ميشه. ده هزار تقسيم بر 12 مي کنه به طور متوسط هر کدوم
830 تا بچه.
بماند که بچههاي علي به ايران فرار نکردهن چون تا زمان واقعهي کربلا هنوز تحت تعقيب نبودهن، و از رضا به بعد هم در سنين پايين يا کشته شدهن، يا غايب که قاعدتا تعداد بچههاشون خيلي زياد نبوده. پس ميمونه 7 تا امام فعال، که در اين صورت ميشه هر کدوم نزديک به 1600 تا بچه.
حالا يا اينا دروغه، که خوب خاک بر سرتون با اين امام زادههاي قلابي!
يا راسته، که پس حق دارن براتون فيلم بسازن!
بماند که بچههاي علي به ايران فرار نکردهن چون تا زمان واقعهي کربلا هنوز تحت تعقيب نبودهن، و از رضا به بعد هم در سنين پايين يا کشته شدهن، يا غايب که قاعدتا تعداد بچههاشون خيلي زياد نبوده. پس ميمونه 7 تا امام فعال، که در اين صورت ميشه هر کدوم نزديک به 1600 تا بچه.
حالا يا اينا دروغه، که خوب خاک بر سرتون با اين امام زادههاي قلابي!
يا راسته، که پس حق دارن براتون فيلم بسازن!
۱۸ شهریور ۱۳۹۱
خر برفت و خر برفت و خر برفت
آقاي ميم از خريد بر ميگشت. به قرار هميشگي چند نايلون پر و سنگين را داده بود به دستِ راست و يک نايلون سبک را به دستِ چپ.
دستِ راست پسري که از روبرو ميآمد سري تکان داد و گفت: بيچاره چه گناهي کرده که قويتر شده؟ همهي بار رو که نبايد بکشه.
آقاي ميم که آخر داستان پيرمرد و پسر و خر را يادش بود، خريدها را همان جا جلوي در پارچهفروشي گذاشت و قبل از ضايع شدن به خانه رفت!
دستِ راست پسري که از روبرو ميآمد سري تکان داد و گفت: بيچاره چه گناهي کرده که قويتر شده؟ همهي بار رو که نبايد بکشه.
آقاي ميم که آخر داستان پيرمرد و پسر و خر را يادش بود، خريدها را همان جا جلوي در پارچهفروشي گذاشت و قبل از ضايع شدن به خانه رفت!
۱۷ شهریور ۱۳۹۱
معضلي به نام USB
يعني من عدد پي رو تا صد رقم اعشار، اسم تمام ٨٨ صورت فلکي رو با ستارههاي اصليشون، تاريخ و زمان تمام اتفاقات مهم روسيه رو حدودا از زمان راسپوتين تا آخر گورباچف و کلِ کتاب چنين گفت زرتشت رو با شماره صفحه حفظ کردهم.
اما آخرش نتونستم حفظ کنم اين کابل USB رو بايد از کدوم طرف زد به سوکتاش. هميشه هر دو طرف رو دو-سه بار امتحان ميکنم و آخرش هم کيس رو بر ميگردونم و نگاه ميکنم!
اين هميشه متنِ خداحافظي من بود. حالا برگشتهم و دارم سعي ميکنم وبلاگ رو دوباره زنده کنم. پس اين براي سنت شکني:
«چون زرتشت اين سخنان را بگفت، چون کسي که هنوز کلامِ آخرين اش را بر زبان نياورده باشد، خاموش شد و زماني دراز چوبدست را دِرَنگان در دست سبک-سنگين کرد و سرانجام چنين گفت؛ و آوايش دگرگون بود:
اکنون تنها مي روم، شاگردانِ من! شما نيز اکنون برويد و تنها برويد! من اين چنين مي خواهم. به راستي، شما را اندرز مي دهم که از من دوري گزينيد و از زرتشت بپرهيزيد! و همان به که از وجودِ او سر افکنده باشيد! نکُند که شما را فريفته باشد!
مردِ دانا نه تنها دشمنِ خويش را دوست تواند داشت، که از دوستِ خود نيز بيزاري تواند جُست.»
«چون زرتشت اين سخنان را بگفت، چون کسي که هنوز کلامِ آخرين اش را بر زبان نياورده باشد، خاموش شد و زماني دراز چوبدست را دِرَنگان در دست سبک-سنگين کرد و سرانجام چنين گفت؛ و آوايش دگرگون بود:
اکنون تنها مي روم، شاگردانِ من! شما نيز اکنون برويد و تنها برويد! من اين چنين مي خواهم. به راستي، شما را اندرز مي دهم که از من دوري گزينيد و از زرتشت بپرهيزيد! و همان به که از وجودِ او سر افکنده باشيد! نکُند که شما را فريفته باشد!
مردِ دانا نه تنها دشمنِ خويش را دوست تواند داشت، که از دوستِ خود نيز بيزاري تواند جُست.»
۲۴ مهر ۱۳۹۰
۱۵ مهر ۱۳۹۰
هر کي رو با چه کتابي بشناسيم؟
ميرحسين و کروبي: گزارش يک آدم ربايي
خامنهاي: پاييزِ پدرسالار
آيتالله منتظري: صد سال تنهايي
محمد ملکي: زندهام که روايت کنم
محسن رضايي: کسي به سرهنگ نامه نمينويسد
لاريجانيها: خانهي بزرگ
سردار زارعي: خاطرهي روسپيان سودازدهي من
احمدينژاد و مشايي: عشقِ سالهاي وبا
و اين آخري شرمنده که مال مارکز نيست:
جنتي: مرگ کسب و کارِ من است
خامنهاي: پاييزِ پدرسالار
آيتالله منتظري: صد سال تنهايي
محمد ملکي: زندهام که روايت کنم
محسن رضايي: کسي به سرهنگ نامه نمينويسد
لاريجانيها: خانهي بزرگ
سردار زارعي: خاطرهي روسپيان سودازدهي من
احمدينژاد و مشايي: عشقِ سالهاي وبا
و اين آخري شرمنده که مال مارکز نيست:
جنتي: مرگ کسب و کارِ من است
۱۲ مهر ۱۳۹۰
«من غلامِ قمرم، غيرِ قمر هيچ مگو»
و امان از غمِ آن بيتِ آخر:
«اي نشسته تو در اين خانهي پر نقش و خيال!
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو»
که يک سر آتش ميزند آدم را، خاکستر ميکند.
رخت ببر
هيچ مگو
«اي نشسته تو در اين خانهي پر نقش و خيال!
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو»
که يک سر آتش ميزند آدم را، خاکستر ميکند.
رخت ببر
هيچ مگو
۲۰ شهریور ۱۳۹۰
اينشتين، مهديِ خزعلي و جنبشِ سبز
دربارهي پستِ وبلاگِ مهدي خزعلي: اینشتین اسلام را کاملترین و معقولترین دین می دانست
و نقد و جوابيهاش: قدردانی و انتقاد و پاسخ من به مطلب اینشتین
از شواهدِ ساختگي بودنِ محتواي متن اول، من فقط دو تا را مينويسم که دربارهي بخشِ مربوط به فيزيک است. دربارهي بخشِ پليسيِ متن فعلاً حرفي نميزنم.
اول معراجِ محمد و بازگشتاش: با توصيفي که شده جملهي «در حال ریختن روی زمین است» را به نسبيت ربط دادهاند. نسبيت را يک لحظه رها کنيد. شتابي که بنا به قانونِ دومِ نيوتون لازم است تا محمد در چنين زمانِ کوتاهي به سرعتِ نور برسد و دوباره به سرعتِ صفر برگردد، از تحملِ جسمِ انساني خارج است. ارادهي الهي در کار بوده؟ خوب چرا از فيزيک و از اينشتين خرج ميکنيد؟ از اول همين را بگوييد و خيالِ همه را راحت کنيد.
دوم دربارهي معادِ جسماني: فاجعهي استدلال در اين يکي حتي بدتر است. تجزيه شدنِ جسدِ انسان بعد از مرگ، واکنشي شيمياييست نه تبديلِ ماده به انرژي، که به آن معادلهي معروفِ E=mc2 ربطي پيدا کند.
اگر من با اين سوادِ کم در فيزيک ميتوانم به اين سادگي اشکالِ اين استدلال را برملا کنم، چطور اينشتين چنين استدلالِ ضعيفي کرده؟ دو حالت ممکن است: يا متن جعليست و اينشتين چنين نگفته، يا اينشتين چنان خرف شده که نه تنها نسبيت، بلکه قوانينِ حرکت و ترموديناميک را از خاطر برده است. من طرفدارِ حالتِ اولام؛ اما متأسفانه شواهدي هم براي حالتِ دوم هست: ماجراي ثابتِ کيهاني در نسبيتِ عام و ماجراي مخالفتِ متعصبانه با مکانيکِ کوانتومي. انتخاب با خودِ شما.
دربارهي متن دوم
گفتهايد «چه اشکالی دارد که اینشتین در باره فرضیه نسبیت که دنیا باورش نداشت در احادیث شیعی شاهد مثالی یافته و معجب شده و ایمان بیاورد؟!»
اولاً دنياي فيزيک همان موقع هم نسبيت را پذيرفته بود، البته نه نسبيت به روايتِ اينشتين، بلکه نسبيت به روايتِ هابل و ديگران را. مؤلف مرده بود.
ثانياً هيچ اشکالي ندارد که چنين بشود؛ به شرطي که چنين شده باشد! آرزوي شماي شيعه مذهب ربطي به نظرِ اينشتين ندارد. اينشتين يک يهوديِ متعصب بود و البته همان طور که در متن آمده باورهاي قرص-و-محکمِ الهي داشت که تا پايانِ عمر به آنها وفادار بود. شما هم لازم نيست براي زدنِ زيرآبِ يهوديها چنين داستاني سرِ هم کنيد. همين ماجرايي که اينشتين سرِ نسبيت و کوانتم در آورد براي هفت پشتشان بس است.
جناب آقاي خزعلي
مسألهي شخصِ من مخالفت با دين نيست. موضوع اتفاقاً دفاعِ بد و پر اشکال از همان دين است. ربطي هم به متدين بودنِ شما و لامذهب بودنِ من ندارد. من هم با مذهبي بودنِ جامعهي ايران موافقام، اما مطمئنام چنين استدلالهايي به سود مذهب نيست.
بدنهي غير مذهبي جنبشِ سبز هم به نظرِ من تنها به دنبالِ حذفِ کردنِ دين از سياست است، نه حذفِ دين از زندگيِ مردم، و به عنوانِ عضوي از اين اين بخشِ جنبش از بخشِ مذهبي و دينمدارِ آن انتظارِ رعايتِ قواعدِ عقلِ سليم و منطق در استدلال را دارم. اگر ميخواهيد کمکي به جنبش -و به دين- بکنيد، به جايِ انتشارِ چنين دروغهايي آن چه را که در دين اسلام با انسانيت و حقوقِ بشر سازگار است به مردم معرفي کنيد تا جلوي سوء استفادهها گرفته شود.
متشکرم
و نقد و جوابيهاش: قدردانی و انتقاد و پاسخ من به مطلب اینشتین
از شواهدِ ساختگي بودنِ محتواي متن اول، من فقط دو تا را مينويسم که دربارهي بخشِ مربوط به فيزيک است. دربارهي بخشِ پليسيِ متن فعلاً حرفي نميزنم.
اول معراجِ محمد و بازگشتاش: با توصيفي که شده جملهي «در حال ریختن روی زمین است» را به نسبيت ربط دادهاند. نسبيت را يک لحظه رها کنيد. شتابي که بنا به قانونِ دومِ نيوتون لازم است تا محمد در چنين زمانِ کوتاهي به سرعتِ نور برسد و دوباره به سرعتِ صفر برگردد، از تحملِ جسمِ انساني خارج است. ارادهي الهي در کار بوده؟ خوب چرا از فيزيک و از اينشتين خرج ميکنيد؟ از اول همين را بگوييد و خيالِ همه را راحت کنيد.
دوم دربارهي معادِ جسماني: فاجعهي استدلال در اين يکي حتي بدتر است. تجزيه شدنِ جسدِ انسان بعد از مرگ، واکنشي شيمياييست نه تبديلِ ماده به انرژي، که به آن معادلهي معروفِ E=mc2 ربطي پيدا کند.
اگر من با اين سوادِ کم در فيزيک ميتوانم به اين سادگي اشکالِ اين استدلال را برملا کنم، چطور اينشتين چنين استدلالِ ضعيفي کرده؟ دو حالت ممکن است: يا متن جعليست و اينشتين چنين نگفته، يا اينشتين چنان خرف شده که نه تنها نسبيت، بلکه قوانينِ حرکت و ترموديناميک را از خاطر برده است. من طرفدارِ حالتِ اولام؛ اما متأسفانه شواهدي هم براي حالتِ دوم هست: ماجراي ثابتِ کيهاني در نسبيتِ عام و ماجراي مخالفتِ متعصبانه با مکانيکِ کوانتومي. انتخاب با خودِ شما.
دربارهي متن دوم
گفتهايد «چه اشکالی دارد که اینشتین در باره فرضیه نسبیت که دنیا باورش نداشت در احادیث شیعی شاهد مثالی یافته و معجب شده و ایمان بیاورد؟!»
اولاً دنياي فيزيک همان موقع هم نسبيت را پذيرفته بود، البته نه نسبيت به روايتِ اينشتين، بلکه نسبيت به روايتِ هابل و ديگران را. مؤلف مرده بود.
ثانياً هيچ اشکالي ندارد که چنين بشود؛ به شرطي که چنين شده باشد! آرزوي شماي شيعه مذهب ربطي به نظرِ اينشتين ندارد. اينشتين يک يهوديِ متعصب بود و البته همان طور که در متن آمده باورهاي قرص-و-محکمِ الهي داشت که تا پايانِ عمر به آنها وفادار بود. شما هم لازم نيست براي زدنِ زيرآبِ يهوديها چنين داستاني سرِ هم کنيد. همين ماجرايي که اينشتين سرِ نسبيت و کوانتم در آورد براي هفت پشتشان بس است.
جناب آقاي خزعلي
مسألهي شخصِ من مخالفت با دين نيست. موضوع اتفاقاً دفاعِ بد و پر اشکال از همان دين است. ربطي هم به متدين بودنِ شما و لامذهب بودنِ من ندارد. من هم با مذهبي بودنِ جامعهي ايران موافقام، اما مطمئنام چنين استدلالهايي به سود مذهب نيست.
بدنهي غير مذهبي جنبشِ سبز هم به نظرِ من تنها به دنبالِ حذفِ کردنِ دين از سياست است، نه حذفِ دين از زندگيِ مردم، و به عنوانِ عضوي از اين اين بخشِ جنبش از بخشِ مذهبي و دينمدارِ آن انتظارِ رعايتِ قواعدِ عقلِ سليم و منطق در استدلال را دارم. اگر ميخواهيد کمکي به جنبش -و به دين- بکنيد، به جايِ انتشارِ چنين دروغهايي آن چه را که در دين اسلام با انسانيت و حقوقِ بشر سازگار است به مردم معرفي کنيد تا جلوي سوء استفادهها گرفته شود.
متشکرم
۳۱ مرداد ۱۳۹۰
۲۸ مرداد ۱۳۹۰
آن چه بر ما گذشت
28 مرداد ديگر آن غمِ قديمي را ندارد و مثلِ يک روزِ عادي ميگذرد.
انگار که براي ما کودتا ديگر تاريخ نيست و خاطره شده. انگار که کودتاي به چشم ديده، کودتاي به گوش شنيده را کمرنگ کرده. انگار که در اين دو سال دو صد روز بوده، هر کدام بيست و هشتم مردادي يا سيِام تيري.
انگار که براي ما کودتا ديگر تاريخ نيست و خاطره شده. انگار که کودتاي به چشم ديده، کودتاي به گوش شنيده را کمرنگ کرده. انگار که در اين دو سال دو صد روز بوده، هر کدام بيست و هشتم مردادي يا سيِام تيري.
۰۵ مرداد ۱۳۹۰
۳۰ خرداد ۱۳۹۰
و نوبتِ خود را انتظار ميکشيم، بي هيچ خندهاي
همه براي هدفي مشترک مبارزه ميکنيم، اما در پايان مردانِ کشورِ من دستِ کم يک «آزاديِ پوشش» به زنان بدهکارند.
۲۰ خرداد ۱۳۹۰
چنين گفت شکاکِ قديمي ما
گويند: «بهشت و حورعين خواهد بود
جامِ مي و شهد و انگبين خواهد بود»
گر ما مي و معشوق گزيديم، چه باک؟
آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟
جوابِ اين يکي رو بده، هاوکينگ پيش کش.
جامِ مي و شهد و انگبين خواهد بود»
گر ما مي و معشوق گزيديم، چه باک؟
آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟
جوابِ اين يکي رو بده، هاوکينگ پيش کش.
۱۴ خرداد ۱۳۹۰
حتي اگر نباشم
نگران نباشيد دوستان!
به من بگوييد خوشبين، اما به گمانام سرنوشتِ جنبشي که ترانهاش «قسم به بوسهي آخر» است، فرسنگها با سرنوشتِ انقلابي که سرودش «قسم به فريادِ آخر» بود فاصله خواهد داشت.
به من بگوييد خوشبين، اما به گمانام سرنوشتِ جنبشي که ترانهاش «قسم به بوسهي آخر» است، فرسنگها با سرنوشتِ انقلابي که سرودش «قسم به فريادِ آخر» بود فاصله خواهد داشت.
۱۲ خرداد ۱۳۹۰
گسترش مرزهاي وقاحت
واقعاً چطور است که نظامِ ولايي بعد از اين همه جنايت هنوز ميتواند ما از حجمِ رذالت و وقاحتِ انباشتهاش متعجب کند؟
۰۵ خرداد ۱۳۹۰
راز بقا
دو برادر يکي خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
سه برادر دو خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
چار برادر سه خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
پنج برادر چار خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
شش برادر پنج خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
هفت برادر شش خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
.
.
.
سه برادر دو خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
چار برادر سه خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
پنج برادر چار خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
شش برادر پنج خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
هفت برادر شش خدمتِ سلطان کردي و ديگر به زورِ بازو نان خوردي
.
.
.
اشتراک در:
پستها (Atom)